04/09/1403  
 
پنجشنبه, ۱۴ فروردین ۱۳۹۳ ۲۳:۰۳ ۱۰۱
طبقه بندی:
  • صنفی
  • اخبار سازمان
چچ
درد غربت فاطمه را زمین نتوان گرفت بر دوش

غم نگاره ای از فراق مادرم

درد غربت فاطمه را زمین نتوان گرفت بر دوش

گویی این جماعت را خدا فقط برای گریستن آفریده و این شهر را تنها برای تماشا. آن لحظه که صدایشان کردی، بی ‏پاسخت گذاشتند و اینک که خاموش شده ‏ای، برایت به سر و سینه می‏کوبند.

غروب، بر گستره خانه ‏های ناهموار مدینه، سایه می‏افکند؛ غروبی سیاه ‏تر و وحشت انگیزتر از پیش، غروبی که رنگ غربت داشت.

داغی که بر سینه تاریخ، حک شد و خورشیدی که تلألو خویش را از خفتگان تاریکی برچید.

کسی که دریای وجود خویش را بستر پاکیزگی خلایق کرده بود و خیره در چشمش، آفتاب به نظاره می‏ نشست، راه سفری دور در پیش گرفت. با هر طلوعش، دنیا از شانه ‏های درد آشنایش سرازیر می‏شد و آسمان به زیر گام‏هایش جا گرفت.

عفت، گوشه ‏نشین مکتب بانویی بود که حتی از نابینا، روی می‏گرفت.

آری! او که در شأنش چنین سروده‏اند: «چون نور بود؛ آن‏سان که برای دیدنش، چشم لازم نیست؛ از این‏رو بود که از نابینا هم روی گرفت».

و آن‏گاه که جهان، رنگ نابودی می‏گرفت و جز رخوت و تیرگی، رنگی تجلی نداشت، تو تابیدی، تا آفتاب زنده بماند. تو تابیدی، تا نور در خمره‏های فراموشی نماند و تپیدن را در صبح صادق نوید دهد. کوچه ‏ها، سر در گریبان سکوت داشتند و خانه‏ ها معذور مانده بودند؛ نشنیدن و ندیدن خستگی‏ های خانه خورشید را... .

آفتاب که ناموس پروردگار بود و از سلاله «لولاک»، آفتاب، که سایه مهری بود بر تمام زمین، با دامانی از عصمت، از کوچه ‏ها رد می‏شد و بهاران از جای پای او می ‏رویید و چشم‏های رحمت خدا، به یمن ستاره ‏باران دامان او، با خلق زمانه مهربان‏ تر می ‏شد. خورشید، دست دعای شبانه ‏روز بود و سجاده بی‏نهایتی که از هر سو به عرش راه داشت.

اما... همیشه چشم‏های تاریک و بی‏ فانوس، تاب تماشای روشنی را ندارند. روزی فرا رسید که شب، در پیراهن شوم بوف‏های کور، خانه خورشید را حمله ‏ور شد... .

خورشید، بهار جوانی بود که جز حدیث مهر و عطوفت از لبانش نمی ‏تراوید، اما گوش‏های زمخت خزان‏ زده، ترنم حقیقت را از حنجره صبور بهار، باور نداشتند.

خارهای بی‏ سر و پا، حصار خانه او شدند. دیوارها، از همه سو تنگ‏ تر شدند... پنجره‏ها، ردای تاریکی به دوش گرفتند و خورشید، گرفتار قفس شد؛ قفسی که شعله‏ ها، در و دیوارش را در خویش می‏ فشردند. انحصار این همه اندوه، خورشید را ذره ذره تا کرد و خورشید، باران شد و قطره قطره فرو چکید و... از نفس افتاد از اندوه ریحانه رسول.

سیلی ستم و تازیانه کینه را به جان خرید تا هجوم تندبادِ انکار، شمع یک‏تنه حقیقت را خاموش نکند.

افسوس از سوره کوثر که در آن خانه گِلین، همسایه اهالی غفلت و سنگدلی شد. آه از زمزمه ‏های شرحه شرحه بتول که در نیمه ‏شبِ سجاده و تسبیح، ارکان عرش را به لرزه می‏افکند. آه از ریحانه رسول خدا که در مشام حسادتِ زمین، به هدر می‏رفت و چشمانِ حقیقت‏ ستیز زمانه، رخساره طهارتش را طاقت نداشت.

گویی این جماعت را خدا فقط برای گریستن آفریده و این شهر را تنها برای تماشا. آن لحظه که صدایشان کردی، بی ‏پاسخت گذاشتند و اینک که خاموش شده ‏ای، برایت به سر و سینه می‏کوبند.

تنهاترین مرد مدینه، به ابوذر می‏فرماید: «برو، با صدای بلند، اعلام کن که به خانه‏هایشان برگردند، تشییع جنازه فاطمه به تأخیر افتاده. »

کم‏کم مدینه در سکوت فرو می‏رود و کودکانت در خویش.چاره‏ای جز صبر نیست که اینان وارثان زخم غربت تواند.بار دیگر علی ، تنهاتر شده است

شب، عمیق است. وقت آن است که جنازه را به‏ سوی بقیع حرکت دهند. کودکان، غریبانه به دنبال تابوت می‏دوند. پدر سفارش کرده که بی‏صدا بگریند. مبادا اهل مدینه ـ همان‏ها که تو اجازه حضور در تشییع خود را به آنان نداده‏ای ـ بیدار شوند و...

دشوارترین هنگامه هستی فرا می‏رسد. علی در قبر داخل می‏شود. با خاک، با خدا چه می‏گوید؟! هیچ‏کس نمی‏ فهمد جز تو: «پروردگارا مردمان از او بریدند. پس تو با او پیوند کن»

اگر کسی علی را پیش از این دیده باشد، اینک که از قبر تو بیرون می‏آید؛ دیگر او را نخواهد شناخت. اینجاست که تنهایی خود را امضا کرده است.

دیگر برای پشیمانی دیر شده است

خبر در شهر منتشر شده: دختر پیغمبر را دیشب به خاک سپردند و علی در بقیع، چندین صورت قبر درست کرده تا کسی نتواند مزار واقعی‏ات را پیدا کند.

مردم، به سرزنش هم مشغولند. وای بر ما پیغمبر یک دختر بیشتر نداشت. آن وقت او را به خاک سپردند. بی‏آنکه بر او نماز بخوانیم... حتی جای قبرش را نمی‏دانیم. چه سرزنش عبثی چه ملامت بیهوده‏ای. دیگر برای پشیمانی، دیر شده است، خیلی دیر.

علی به مزار بی ‏نشانت خیره مانده و عالم به علی. تو از شرقی ‏ترین زاویه عرش، به تماشای زمین نیم‏ مرده نشسته ای. مادرم چشم از این تماشای پرشکوه، آنی و کمتر از آنی برندار که بی ‏رونق نگاه سبزت، زمین دوامی نخواهد داشت.

پهلوی زمان شکسته است و من درشگفتم که پس از تو، دنیا چگونه از شرم، با خاک یکسان نشد؟

اما پس از «عشق»، پس از آن حماسه پهلو به پهلو در خون تپیده، «محبوبه حق» را یازده آفتاب، وارث شدند و خدا هرگز ایمان را بی‏ سرنوشت رها نکرد.

اما تو، از پس آن خزان توفانی، ناپیدا ماندی و رد پای مزارت را حتی هیچ چشم داغداری ملاقات نکرد.

راز سر به مهر تو را روزی از همین روزهای نزدیک، موعود واپسین، برملا خواهد کرد... .

و آنچه از این اشک غبارآلود برای مادرم دارم طلب دعاییست از شما ای نازنین ، اگر حالی دارید و دلی در سوگ.

ملتمس دعا

سیدعلی موسوی

منبع:
آدرس کوتاه شده: