یکشنبه, ۳۱ فروردین ۱۳۹۳
۲۲:۱۲
۸۳
از دیدگاه جامع شناسی، مادر نوعی نقش اجتماعی است. نقشی که معلوم نیست اکتسابی است یا ذاتی! فرزند بودن و دختر بودن نوعی نقش اجتماعی است با کارکردها و وظایف اجتماعی خاص خود که ذاتی است و هیچ کس نقشی در آن ندارد. اما شغل هر فرد، نقش اکتسابی اوست.
مادر و فرزند رابطه ای متقابل و حیاتی دارند که بدون آن قوام جامعه شک برانگیز است! تجربه نیز نشان داده اقداماتی در مسیر کمونیستی کردن جوامع و دور کردن آنان از خانواده و زندگی خانوادگی، و به سر کار بردن مادران تبعات و نتایج غیر قابل باور و نامطلوبی به دنبال دارد. کیبوتص ها در اسرائیل و شوروی و... که در همین راستا آغاز به کار کردند، همگی طعم شکست را چشیدند.
لذا ما نیز مانند اکثر فرهنگ های دنیا مادر را می ستاییم و او را پاس می داریم. با اینکه در تمام جهان روز دیگری به این عنوان یعنی روز مادرشناخته میشود و گرامی داشته میشود. اما ما ایرانیان و شیعیان به احترام مادری بزرگ و مقدس که البته کمتر میشاسیمش و فقط از درد سینه او مطلعیم نه افکار و عقاید و رفتارش! روز ولادت او راگرامی می داریم، روز ولادت دختر نبی اکرم و همسرعلی مرتضی، مادر حسنین و زینب کبرا، حضرت فاطمه زهرا (س).
حضرت زهرا(س) تجسم عینی بهترین آموزگار و مربی فرزندان
حضرت فاطمه زهرا(س) بهترین الگوی راستین مادران فداکار و از جان گذشته در امر تعلیم و تربیت فرزندان عزیز خویش میباشد. مقام شامخ آن حضرت در ایفای وظایف خطیر مادری به قدری والا شمرده میشود که آن بانو علاوه بر مقام «ام الائمه» دلسوزانه به پدر مکرم خویش رسول اللّه(ص) مهر و محبت بیشائبه ابراز میفرمود تا جائیکه به «ام أبیها» مفتخر گشت.
به بهانه روز مادر سری به خانه سالمندان شهر تبریز می زنیم:
وارد تک تک اتاق ها می شویم، روی تخت ها نشسته اند، سلام می کنم و برخی لبخند می زنند و می پندارند که از اقوام یا فرزندانشان هستیم..
کنار تخت مادری می نشینم، دستان پر مهر و چروکیده اش را در دست می گیرم و می گویم مادر جان حالت چطور است، و او نگاه می کند، نگاهی گرم... و لبخند می زند و تکرار می کند: "خوش گلدین قیزیم..."
مادرانی که لبخندشان بوی بهشت می دهد، فراموش شدگانی هستند که روزی قلبشان برای فرزندانشان می تپید و همه سالهای جوانی خود را به پای خوشبختی آن ها سوزانده اند اما امروز...
کنار تخت مادری دیگر می نشینم و می پرسم: مادرجان برای چه به اینجا آمده ای؟
بغض می کند و می گوید: پسرم مرا رها کرد و رفت خارج، نوه هایم مرا به اینجا آورده اند، سال هاست که آن ها را ندیده ام.
می پرسم که آیا خانواده ای نداری؟ جواب میدهد خانواده من خدا و (اشاره می کند به پرستار ها) همین دخترهایم هستند.
فضای سنگین و حسرت در اتاق حاکم است، دوستم پشت سر هم اشک میریزد تا اینکه مادری پیر وارد اتاق می شود.
سلام می دهد و می گوید: خوش آمدید دخترهای گلم... و بعد لبخند می زند و روی تختش می نشیند و شروع می کند به آواز خواندن!
به یاد جوانی های خود می خواند، صدای گرم و رسایش در اتاق می پیچد، همه محو او شده ایم. اشک های دوستم به لبخند تبدیل می شود.
با خود می گویم چه مادر سر زنده ای... نگاهمان می کند و میگوید هنوز پیر نشده ام، می بینید از شماها هم جوان تر هستم!
صدای لرزان، موهای سپید و کمر خم شده اشان تلنگری بود برای منی که هنوز جوانم ولی راه طولانی نیست برای رسیدن به این نقطه از زندگی که برای همه ما پیش خواهد آمد، ولی بکوشیم با این گنجینه های گرانبهای زندگیمان آنگونه که شایسته مسلمان و ایرانی بودنمان است رفتار کنیم...
به سراغ مادرانی می رویم که تازه مادر شده اند:
کودکش را در بغل گرفته است و طوری غرق نگاه های نوزاد یک روزه اش شده است که متوجه ورود ما نمی شود.
نزدیک تر که می شویم نگاهمان می کند، با چشمان بی رمقش، نگاهمان می کند و تبسمی دلنشین بر لبان پر مهرش می نشیند..
احساسش را می پرسم، پاسخ می دهد: احساسم غیر قابل وصف است، احساس می کنم که خدا به من عمری دوباره داده..احساس خوبی دارم...
مادر شدن برای هر دختری آرزوست؛ این آرزو الآن که مادر شده ام برآورده شده و برای همین از خدا ممنونم!